وبلاگ هواداران Real Madrid

وبلاگ هواداران Real Madrid
بزرگترین وب رئال مادرید

بخش سوم چکیده کتاب بیوگرافی سرجیو راموس ، در مورد افتادن کوپا دل ری از دستش ، سه مربی که تاثیر زیادی در دوران فوتبالش داشتند و پنالتی هایش مقابل بایرن و پرتغال اختصاص دارد .

http://s3.picofile.com/file/7607625913/sergio01_zpsafe15918.jpg

احساس یک قهرمان
یکی از دلایلی که بچه جوانی همچون من تصمیم می گیرد تا به رئال مادرید بپیوندد ، بردن جامهاست . حالا پس از هشت فصل سابقه ، می فهمم که اولین جام من که لالیگا با کاپلو بود ، شبیه هیچ کدام نبود . ما همیشه در مورد اولین هایمان صحبت می کنیم و این بار هم همین است . زمان و فوتبال تو را سرسخت تر می سازند . این گونه نیست که هر چقدر مطرح تر بشوی ، نسبت به موفقیت یا انسانیتی که داری سرسخت تر باشی اما فوتبال هر چیزی که داری را به تو یاد می دهد . درست مثل زندگی .
حضور با خانواده ام پس از بازی با مایورکا فوق العاده بود . والدین مادری من ، ره یس و خوان به برنابئو آمده بودند و با جام عکس می گرفتند . بازی قبلش در لاروماردا کلیدی بود . خیلی خوشحال شدم که تامودو به بارسلونا گل زد چرا که ما هم روزهای سختی داشتیم . رامون کالدرون ، مدیر وقت باشگاه پیش از آن که رسما قهرمان شویم دور زمین دور افتخار می زد . این چیزها را دوست نداشتم . مایورکا با گل وارلا پیش افتاده بود . خیلی نگران بودم . ره یس نتیجه را مساوی کرد و سپس دیارا با ضربه سر گل زد تا ره یس گل سوم را بزند .
سال بعدش با شوستر قهرمان شدیم . در بازی پامپلونا قهرمانی ما مسجل شد که آن جا هم قلبمان داشت می ایستد . حرکت گل هیگوائین را من شروع کردم . من جلو رفتم ، به دیارا پاس دادم و او به ال پیپیتا پاس داد . یادم است که باران شدیدی می بارید .
اما چیزی که مرا خیلی تحت تاثیر قرار می دهد ، حضورم در سیبلس است . آخرین بار برای سومین لالیگایم بود که مادریدیستاهای زیادی به خیابان ها آمده بودند و دور میدان جمع شده بودند . فوق العاده است که این همه مادریدیسمو را کنار هم ببینی . این که ببینی هواداران خیابان های آلکالا و کاستیانا را پر کرده اند ... هواداران بیشترین لذت را از این لحظات می برند و وقتی که از اتوبوس پائین می آی تا خوشحالی ات را با آنها تقسیم کنی ، این را درک می کنی .
البته ما هم پس از لالیگای قبلی به خاطر مفهوم و آماری که کسب کرده بودیم که به نظرم غیر قابل شکسته شدن هستند ، هیجان زده بودیم . آنها به خاطر چنین جامی باید به ما دو جام می دادند . در فصل پلگرینی هم همین گونه بود . ما 96 امتیاز گرفتیم . این باشگاه توقع قهرمانی دارد اما اعتقاد دارم که پلگرینی خوب کار کرد . او را تحسین می کنم ، شخصیت بزرگی دارد .
و البته باید به کوپا دل ری اشاره کرد که چگونه از دستم لیز خورد و افتاد . این بخشی از تاریخچه زندگی من شد . به سیبلس رسیده بودیم و من در سمت جلوی اتوبوس قرار گرفته بودم و جام را با هر دو دستم گرفته بودم . اتوبوس ناگهان ترمز کرد و من به جلو سر خوردم . یک نرده آن جا بود و من به آن تکیه دادم اما ناگهان اتوبوس راه افتاد و من به عقب کشیده شدم . معلق بودم که یک دستم را از کاپ برداشتم تا خودم را ثابت کنم . سعی کردم که آن را با دست دیگرم ببرم اما روی آن حرکت ، افتاد . وزنش خیلی زیاد بود ، تقریبا 20 کیلوگرم .
راستش هم تیمی ها به خاطر آن زیاد اذیتم نکردند و زندگی را برایم سخت نکردند . مورینیو از من پرسید که چه شده است و به من گفت که مهم این بود که آن را بردیم و اگر آن را انداخته ام به این معنی نیست که قهرمانی را از دست نداده ایم . علاوه بر این ، یک جام بدل برای چنین مواقعی تهیه شده بود و وقتی که به شهرداری و کاخ شهر رفتیم ، آن جام را با خود داشتیم .

سه مرد باهوش
از تمامی مربیانی که داشتم ، خیلی چیزها یاد گرفتم که زیاد هم بودند . اما اعتقاد دارم که سه نفر هستند که تاثیر ویژه ای روی دوران فوتبالم داشتند : خواکین کاپاروس که مرا کشف کرد ، لوئیز آراگونس که اولین بازی را در تیم ملی به من داد و با وجود رقابت بالایی که وجود داشت ، مرا در ترکیب اصلی قرار داد و ویسنته دل بوسکه که به من کاملا اعتماد کرد و باعث شد که حس کنم که بازیکن مهمی هستم .
البته بی عدالتی است که از پابلو بلانکو ، مدیر اجرایی سویا یاد نکنم ، کسی که در هشت سالگی من در آن جا بود و مرا می شناخت هر چند که هرگز مربی من نبود . او هنوز سر سمتش هست که این نشان از دانش و انسانیت او دارد . او اولین کسی بود که به من گفت که می توانم در رئال مادرید بازی کنم . در آن زمان فقط 16 سال داشتم .
با خواکین کاپاروس شروع می کنم ، یک مرد کلیدی در دوران فوتبالم ، یک مربی جسور که همیشه از بازیکنان آکادمی حمایت کرد و به همین خاطر ناواس ، ره یس ، کاپل و زنده یاد پوئرتا یا خود من به این جا رسیدیم . برای دیدن جلسات تمرینی آکادمی می آمد . پدرم او را می دید اما هرگز به من چیزی نمی گفت تا دچار استرس نشوم . شجاعتش را تحسین می کنم . باشگاه باپتیستا و دنی آلوس را خریده بود . اما او به ناواس ، پوئرتا و من اعتماد می کرد . به خاطر من ، آلوس را نیمکت نشین کرده بود . اعتماد زیادی به من داشت چرا که دو سال بود که بازی مرا می دید . سپس ناواس را در سمت چپ قرار داد تا آلوس را تبدیل به هافبک راست کند . هیچ کس چنین شجاعتی ندارد . کاپاروس نماد روح فوتبال است . ارزشهای فوتبال را در خود دارد و عاشق این ورزش است .
خاطرات مختلفی از او دارم . بهترین خاطره مربوط به وقتی بود که من به تازگی تمرین کردن با تیم اصلی را شروع کرده بودیم و باید یک بازی دوستانه در نزدیکی سویا برگزار می کردیم ، بازی که آن را " چمپیونونز لوی " می نامیدیم . بازیکنان جوان که معمولا کمترین دقایق را در بازیهای رسمی داشتند در چنین بازیهایی حاضر می شدند . قرار ما در استادیوم بود . اما ماشین مشکل پیدا کرد و زمانی رسیدیم که اتوبوس تیم رفته بود . پدرم به دنبالش دوید تا جلوی اتوبوس را بگیرد و من بتوانم سوار شوم . کاپاروس به راننده گفته بود که به حرکت ادامه دهد و توقف نکند . پدرم از من پرسید که چه کار کند و خودش هم پاسخ داد :" به دنبالش می رویم ، تو را با خودرو به زمین می رسانم . " در حالی که او داشت این کار را انجام می داد ، من تلاش کردم تا به صورت تلفنی با سرپرست تیم تماس بگیرم . ما 40 کیلومتر اتوبوس را دنبال کردیم ، تا این که توقف کرد تا تیم استراحت کوتاهی داشته باشد .
ما رسیدیم و نزد مربی رفتیم . سعی کردم که برایش توضیح دهم که چرا دیر رسیدیم و این که پشت ترافیک مانده ایم و ... پدرم نیز عذرخواهی کرد اما چیز دیگری نگفت . کاپاروس گفت :" خواهی دید که پس از این چطور هرگز تاخیر نخواهی داشت . چطور یک پسر بچه 16 ساله برای چنین فرصتی دیر می کند ؟ دفعه بعدی باید تشک بیاوری و از شب قبلش این جا بخوابی . " راست می گفت . من دیگر تاخیر نداشتم .
یکی از ویژگی هایی که همیشه در مورد خواکین دوست داشتم ، ارتباط دائمی بود که با هر بازیکن داشت . تو را تهیج می کرد و به تو چنان اعتماد به نفسی می داد که وقتی وارد زمین می شدی ، خودت هم باور می کردی که با این که تنها 16 سال داری و اولین بازی توست ، بهترین هستی . وقتی در ریازور اولین بازیم را داشتم ، به من گفت :" پسر ، همان طور باش که بلدی و همیشه بازی کرده ای "
یکی از خاطرات دیگرم با کاپاروس مربوط به اولین جلسه تمرینی من با تیم اصلی بود . خرس وسط بازی می کردیم که ناگهان من مارانیون را زدم . پابلو آلفارو و خاوی ناوارو هم در این بازی بودند . مارانیون به من گفت که بچه . من عذرخواهی کردم و گفتم که اتفاقی بوده است . کاپاروس که داشت اتفاقات را می دید ، به سمت ما آمد و تمرین را عوض کرد . او ما را آرام کرد و وقتی رفت ، مرا صدا زد و گفت :" دفعه بعد ، او را محکم تر می زنی و حق ندارد که اعتراض کند . "
او به بازیکنان آکادمی خیلی "شکر " می داد اما به ما اجازه نمی داد که زیاد خودمان را دست بالا بگیریم . تواضع و سختکوشی ، دو کلمه محبوب او بودند . برایم تاثیر بر انگیز بود که چطور می توانست که تیم را پیش از دربی ها مقابل بتیس مدیریت کند . درهای رختکن را با حرفهای بتیسی ها و پیغام های تحریک کننده پر می کرد .
با لوئیز آراگونس هم رابطی هاصی داشتم . همیشه از او ممنون خواهم بود . او مدل خودش بود و من هم دل خودم بودم . در آن موقع جوان تر بودم و کسی بودم که هرگز ساکت نمی شدم . یادم است که در بازی دومی که در بلگراد داشتم ، 19 ساله بودم . مرا فیکس کرد . زمین خیلی نرم بود و کفش هایی با کف آلومینیومی پوشیده بودم که میخ هایش خیلی بلند تر از میخ کفش هایی بود که معمولا به پا می کردم . خب ، میخ کف کفش های من معمولا بلند تر از بقیه است . بین دو نیمه نزد من آمد و گفت :" بچه جان ، چه کفش هایی می پوشی ؟ " من پایم را بلند کردم تا به او نشان دهم . به من گفت :"میخ های کفش کوتاه هستند . " با این کار مرا ساکت کرد و فهمیدم که می خواهد به من بگوید که حواسش به من بوده است و نظرش عوض نمی شود چرا که دیده که دلیل اشتباهات من ، میخ کفشم نبوده است .
پس از آن فهمیدم که اشتباه کرده ام اما حقیقت این است که من واکنش نشان دادم و شروع کردم به بهتر شدن . این همان چیزی بود که لوئیز می خواست . دیگر مشکلی پیش نیامد . من از او خیلی ممنونم چرا که به من به عنوان یک بچه ، فرصت داد تا بازی کنم . من باید جای میشل سالگادو را می گرفتم ، بازیکنی که با سالها تجربه ، یار فیکس رئال مادرید بود . او فکر کرد که این بهترین حرکت برای تیم بود ، پس از این کار را انجام داد .
کاپاروس نیز خیلی بیشتر به لوئیز بود تا ویسنته . دل بوسکه به دو تای دیگر هیچ شباهتی ندارد . ویسنته به مسائل به شکل دیگری نگاه می کند ، هر چند که همه شان هدف یکسانی داشتند . ویسنته از همه نظر یک "پلیس خوب " است . او هرگز نمی خواهد آزارت دهد و همیشه چیزهای خوبی برایت دارد . نمی تواند شخصی بهتر از این باشد . برای خیلی سخت است که به چیزهایی که نمی خواهد " نه" بگوید .
با او از یک دفاع کناری به یک دفاع وسط تبدیل شدم . اعتقاد دارم که او این جا به جایی را پیش از آن که اتفاق بیافتد ، دیده بود اما این کار را انجام نمی داد چرا که به یک دفاع راست نیاز داشت و مرا داشت . این موضوعی نبود که در اولویتش باشد چرا که دفاع وسط های متعددی در تیم ملی اسپانیا داشتیم و او نمی خواست که جایشان را تنگ کند . مصدومیت پویول پیش از یورو باعث شد که بالاخره تصمیمش را بگیرد . البته این اتفاق هم زمان با وقتی رخ داد که من در رئال مادرید هم دفاع وسط شده بودم .
ویسنته یک آدم بزرگ و بسیار مودب است . او همیشه از من حال نامزد و خانواده ام را می پرسد . خیلی خونگرم است . همیشه جویای احوال من است چرا که از طریق فرناندو هیرو کاملا از حال من خبر دارد .

پنالتی چیپ ، ازشخصیت بد تا قهرمان
این حقیقت که یک مدافع هستم به این معنی نیست که نتوانم کاشته یا پنالتی بزنم . هیرو نیز در کل دوران فوتبالش پنالتی و کاشته می زد و هیچ کس در موردش فکر منفی نمی کرد . به همین خاطر است که درک نمی کنم که این کار من توسط برخی به شکل منفی مورد توجه قرار گیرد . از زمانی که شروع به بازی کردم ، همیشه می خواستم که گل بزنم . بارها شده بود که به والدینم بگویم :" امروز می خواهم گل بزنم و به شما تقدیم کنم . " من در تیم هایم در سویا ، با تیم منتخب سویا و تیم محلی آندلوس نیز کاشته ها و پنالتی ها را می زدم . در نیمه نهایی مسابقات زیر 19 سال اروپا هم در ضربات پنالتی ، توپم را به گل تبدیل کردم .
ذهنیت من اول دفاع کردن است و بعد حمله . پنالتی مقابل بایرن در نیمه نهایی چمپیونزلیگ پارسال ، اولین پنالتی بود که خراب کردم . برایم آزار دهنده بود که برخی افراد بدون آن که گذشته ام را بدانند ، هر چه دلشان می خواست گفتند . این باعث شد که استرس پیدا کنم . این فشار باعث شد که بهترین بازیم را داشته باشم ... آنها باید بدانند که هر چه فشار بیشتر باشد ، من مطمئن تر می شوم و اوضاع برایم روبراه تر می شود . آنها حتی کنایه می زدند که من باید دیرتر پنالتی می زدم . اما کریستیانو و کاکا که دو پنالتی اول را زدند هم خراب کردند . این که آنها پنالتی هایشان را خراب کرده بودند ، فشار را روی من بیشتر نکرد . پنالتی خراب کردن من را باید مثل هر پنالتی خراب کردن دیگری به شمار می آوردند اما اشتباه من ، اشتباه سرجیو راموس بود و مال بقیه نه . بسیاری دیگر شامل متخصص های این ضربات ، پنالتی هایشان را خراب کرده بودند و این قدر در موردش صحبت نشده بود .
درک می کنم که انعکاس زیادی داشته باشد چرا که در نیمه نهایی بود و رئال مادرید سالها بود که به فینال نرسیده بود . البته اعتقاد دارم که به اصالت من و این که سویایی و آندلوسی بودم هم ربط داشت ... اما کاملا مطمئن بودم که چطور می خواستم آن ضربه را بزنم . نقطه پنالتی شرایط خوبی نداشت پس من توپ را کمی عقب تر گذاشتم که داور به من گفت که توپ باید روی گچ باشد پس آن را جا به جا کرد . من روی پای اتکای خود درست تمرکز نکردم و بد به توپ ضربه زدم . آن را بارها دیدم . می دانم که چه شد . محکم به آن ضربه نزدم ، بلکه به جای این که سه سانتی متر بالاتر ضربه بزنم ، به سه سانتی متر پائین ترش ضربه زدم . این سه سانتی متر بود که همه چیز را عوض کرد .
آن شب قرار بود که به همراه خانواده و دوستانم که از سویا آمده بودند شام بخورم اما به خانه رفتم . هیچ حسی نداشتم . تنها چیزی که به خانواده ام گفتم این بود که دفعه بعد که پنالتی بزنم ، پنالتی چیپ خواهم زد . روز بعدش دوباره پنالتی زدم و همین طور روزهای بعدش . می دانستم که افراد فکر می کرده اند که آماده نبودم پس از من حمایت می کردند . هر روز پس از جلسات تمرینی ، تمرین پنالتی می کردم . می دانستم که نمی توانم نا امید باشم . این یک خار در چشم من بود اما در فوتبال همیشه جا برای انتقام هست . خانواده و نامزدم لارا از همه چیزی که در این باره گفته و شنیده شد ، اذیت شدند .
در طول یورو ، تمرین پنالتی می کردیم چرا که می دانستیم از مرحله یک چهارم یورو ،ضربات پنالتی می توانند بازیها را تعیین کنند . پیش از بازی با پرتغال تمرین شوتزنی کرده بودیم ، اما نه در مقابل دروازه . من با پیکه و ژابی تمرین می کردم و سعی کردم که ضربات چیپ بزنم . من حتی مقابل ایکر و رینا هم این گونه ضربه زدم . می دانستم که چه کار می کنم .
وقتی در آن بازی به ضربات پنالتی رسیدم ، دیدم که برخی بازیکنان پیش مربی می روند . من مستقیما نزد او رفتم و گفتم که یکی را می زنم . از من پرسید که آیا مطمئن هستم که من گفتم کاملا اطمینان دارم . وقتی زمان پنالتی ها رسید ، به نزد آلبیول رفتم و گفتم :"چوری ، می خواهم پنالتی چیپ بزنم . نوبت من رسیده است . چوری ، نگاه کن ، این زمان من است . "پیکاچو " در راه است . " این ضربه را "پیکاچو " می نامیدیم . این را به هیچ کس دیگر نگفته بودم .
می دانستم که چطور باید به توپ ضربه بزنم . به دروازه بان نگاه کردم و به اشخص دوست داشتنی زندگی ام فکر کردم . به مادر بزرگم و پنالتی ام مقابل بایرن مونیخ فکر کردم . به خودم گفتم :" وقتش رسیده که تاریخ را عوض کنی ، سرجیو . " مطمئن بودم که آن را گل می کنم . همان حسی را دارم که یک گاوباز در زمان ورود به میدان دارد و نمی داند که موفق می شود یا ناکام .
من توپ را روی نقطه پنالتی گذاشتم و چهار ، پنج قدم عقب رفتم . به سرعت جلو رفتم ، طوری که انگار می خواهم محکم ضربه بزنم اما به زیر توپ ضربه زدم . " پیکاچو " . وقتی که توپ جهید و دروازه بان روی زمین افتاد ، فهمیدم که قرار است که گل شود .
لحظه آزادی بخش بود و فهمیدم که ورق فوتبال به سمت من برگشته است . وقت نداشتم تا به هیچ چیز دیگر فکر کنم چرا که هم تیمی هایم دورم جمع شده بودند . فکر کدم اولین کسی که آمد ، خسوس ناواس بود که "بز کوهی " صدایش می کنیم . رینا به من گفت :" اوله ، دمت گرم !" مربی به من هیچ چیز نگفت . پیش از نیمه نهایی تمرین پنالتی کرده بودیم و من هرگز پنالتی چیپ نزده بودم . به دل بوسکه گفته بودم که وقتی زمانش برسد ، پنالتی چیپ می زنم و او پاسخ داده بود که وقتی فرصتش برسد ، جرئت نخواهم داشت . من گفتم :" حالا می بینیم . " آن قدر مودب بود که نمی خواست که هر چیزی که کس دیگری می توانست بگوید را تکرار کند .

بخش دوم از چکیده بیوگرافی سرجیو راموس مربوط به چهار زن مهم زندگی اوست : مادرش پاکی ، خواهرش مریم ، برادر زاده اش دانیلا و مادر بزرگش ره یس . او همچنین در مورد رویاهایش برای بچه دار شدن گفته است . 

پاره های تن من
تا زمانی که بچه های خودم را داشته باشم ، با توجه به این که بچه ها را خیلی دوست دارم ، برای مادرم ، خواهرم و برادر زاده ام دانیلا جایگاه ویژه ای قائل خواهم بود . نفر چهارم مادر بزرگم است که البته بخشی دیگر را به او اختصاص خواهم داد .
 

http://s1.picofile.com/file/7605106983/libro11.jpg

من خیلی " مامانی " هستم . اگر خواهرم ، چشم راست مادرم است ، من چشم چپ او هستم چرا که به خاطر فوتبال من ، از خود گذشتگی زیادی کرد . اعتمادی که به مادرم دارم حتی دوستانم را هم شگفت زده می کند . همه چیز را به او می گویم ، همه چیز . هیچ چیز را پشت گوش نمی اندازم . او بیشتر دوست من است تا این که مادرم باشد . 
وقتی بچه بودم ، پدرم کمی سختگیر تر بود . او کسی بود که وقتی کار بدی می کردیم ، ما را تنبیه می کرد یا سرمان داد می زد . مادرم محرم اسرار من بود . اگر پدرم مرا تنبیه می کرد و می گفت که حق بیرون رفتن و فوتبال بازی کردن ندارم و مستقیما باید از مدرسه به خانه بیایم ، پیش مادرم می رفتم و با هم نزد پدرم می رفتیم تا از حرفش عقب نشینی کند . پدرم ما را نمی زد اما وقتی که ما را تنبیه می کرد همیشه یک لنگه کفش در دستش بود . از آن استفاده نمی کرد اما این باعث می شد که به حرفش توجه کنیم .
در خانواده ام ، همیشه در مورد هدیه دادن بخشنده بودیم و صبر نمی کردیم تا تولد کسی یا کریسمس شود تا هدیه بدهیم . یادم است که بارها به فروشگاه رفتم تا برای مادرم یک شاخه گل بخرم . فکر کنم اولین هدیه جدی که به او دادم ، یک زنجیر بود . او یک زنجیر طلایی داشت که متعلق به مادر بزرگم بود . وقتی که 14 یا 15 سال داشتم ، عاشق آویختن چیزهای مختلف به خودم هستم ، دوست داشتنی بود . بارها شده بود که بدون این که بداند ، جعبه جواهرش را باز کرده باشم . دوست داشتم که آن زنجیر را به خودم بیاویزم . یکی از آن روزها ، این زنجیر را با خودم سر تمرین بردم و احتمالا کسی آن را از کوله پشتی ام قاپ زده بود چرا که آن موقع مثل حالا خبری از قفل نبود . تا مدتی فکر می کردم که این در طول تمرین از جیبم افتاده است و تا یک ماه ، نزدیک به هزار بار دور زمین چرخیدم و آن را پیدا نکردم . به همین خاطر فکر کردم یکی آن را قاپ زده است . مادرم در مورد زنجیر پرسید و به او گفتم که آن را برداشتم اما پس دادم . البته که هرگز به او نداده بودم چرا که آن را نداشتم و او این را از روز اول می دانست اما چیزی به من نگفت . فقط از من بپرسید تا ببیند که چه می گویم .

http://s2.picofile.com/file/7605106234/2012_12_0901.jpg


با اولین پولی که در آوردم ، به جواهر فروشی رفتم و یک زنجیر مشابه خریدم . همان نبود اما حداقلش این بود که چیزی که گم کرده بودم را برگرداندم . مادرم این کارم و معنای احساسی اش را دوست داشت .
مادرم همیشه به خاطر سبک زندگی اش ، بیش از بقیه از فوتبال اذیت می شد . او بیش از انسان های عادی تحت تاثیر قرار می گیرد ، چون که خیلی آدم خوبی است ، درست مثل خواهرم . پدرم همه چیز را تجربه کردم و برادرم و من از ضربات سخت ، هنوز چیزهایی یاد می گیریم . مسائل برای مادر و دخترم بیش از بقیه گران تمام می شود چرا که آنها دیدگاه دیگری نسبت به زندگی دارند . آنها در پر قو زندگی می کنند . آنها اعتقاد دارند که هر کسی در دنیا خوب ، ساده و صادق است اما کمتر آدمی این چنین است و به همین خاطر آنها حسابی آزار می بینند .
مادرم همیشه به من هدیه می دهد . حتی به خوبی می داند که چه باید به من بدهد و همیشه مناسب ترین چیز را هدیه می دهد . همیشه از سلیقه من آگاه است . آخرین هدیه ای که به من داد ، حلقه طلا بود که به خواهر و برادرم هم داد . هر سه تایمان یک نمونه از آن را داریم . درون این حلقه دست خطی است که نوشته شده است :" مادرت همیشه به شدت دوستت دارد . "
یادم است که وقتی بچه بودم برایم کتانی جدید خریده بود . مدلش نایک بود و رنگش نقره ای و سورمه ای . حسابی ذوق کرده بودم و اصلا آن ها را از پایم در نمی آوردم . در آن زمان ، پول لازم برای خورد و خوراک و ریخت و پاش داشتیم . چند سال قبلش ، لحظات مشکل تری را تجربه کرده بودیم .
خواهرم مریم ، نقطه ضعف من است . اگر دختری شبیه او را ملاقات می کردم ، تا حالا ازدواج کرده بودم و بچه داشتم . او تنها دختر خانه ماست . چند ماه بزرگتر از من است اما همیشه هر جا می رویم با هم هستیم . او خاص و دوست داشتنی است . وقتی کوچک تر بودم ، اجازه نمی دادم با من بازی کند . من با یک سری از بچه ها و یک گروه دوستان یکسان به گردش می رفتم و من اجازه نمی دادم که او با من بیاید . به او می گفتم که باید با دختر ها بپرد . او پیش پدرم می دوید و پدرم مرا سرزنش می کرد . خواهرم حتی به من کایه می انداخت و به من خندید چرا که می دانست که هرگز مورد سرنش قرار نمی گیرد . تقریبا هر روز کنار هم می خوابیدیم . اتاقم با رنه یکسان بود اما چون که او همیشه دیر به خانه می آمد یا دیرتر می خوابید ، پیش مریم می رفتم .

http://s3.picofile.com/file/7605106555/libro10.jpg


مریم تابستان گذشته ازدواج کرد و این یکی از بزرگترین روزهای زندگی من بود . می شد حتی فصل مخصوص به این اتفاق را در این کتاب بنویسم . گریه کردم ، خیلی گریه کردم . اهل گریه کردن نیستم اما به مرور زمان ، لطیف تر شدم و بیشتر احساساتی می شوم . دیدن این که خواهرم بزرگترین گام زندگی خود را بر می دارد ، مرا خوشحال کرد . مریم از این نظر که همیشه مورد حفاظت خانواده بوده ، یک آدم عادی نیست . از آن لحظه حس کردم که قرار است که مستقل تر شود اما حقیقت این است که زندگی اش درست مقبل سابق است . او کل روز را با خانواده و همسرش است . شوهرش از وقتی بچه بودیم ، دوست هر دوی ما بود .
لحظه ای که به محراب رفت شروع به گریه کردم . قبلش هم چند قطره اشک در هتل آلفونسوی هشتم ریخته بودم چرا که به نظرم خیلی زیبا شده بود . اما وقتی که به کلیسا آمد و به هم نگاه کردیم ، چشمان او هم تر شد اما نمی توانست گریه کند چرا که آرایشی که داشت ، خراب می شد . برایم مهم نبود که داشتم مثل یک پسر بچه کوچک گریه می کردم . دو دفعه قبلش که گریه کردم هر دو به خاطر ناراحتی بودند . در مراسم ختم مادر بزرگم و پوئرتا . اما این بار از سر خوشحالی اشک می ریختم .

http://s1.picofile.com/file/7605106662/libro12.jpg


افراد خانواده ام از این که گریه کردن مرا می دیدند ، سورپرایز شده بودند اما برایم مهم نبود . این احساسی بود که از درونم می جوشید . گریه خوبی بود و اگر دوباره آن صحنه را ببینم ، دوباره گریه می کنم . این اوج بسیاری از احساسات بود و دوست دارم که دوباره چنین تجربه ای داشته باشم . من و مریم سلیقه های یکسانی داریم و مثل هم فکر می کنیم . به خاطر طبیعت و طرز فکرش نیم توان با او بحث کرد چرا که خیلی احساسی است و وقتی که مورد سرزنش قرار گیرد ، زود سرخورده می شود . حتی اگر سر موضوعی با هم بحث کنیم ، قهرمان دو روز هم دوام نمی آورد ، در مورد مادرم نیز همین طور است . آنها خودشان پا پیش می گذارند و قهر را می شکنند چرا که من کمی لجوج هستم . البته حالا کمی کاهش پیدا کرده است . تا چند سال پیش هرگز عذرخواهی نمی کردم اما حالا زمانی که بدانم اشتباه کرده ام ، این کار را انجام می دهم .

http://s2.picofile.com/file/7605107197/libro13.jpg


سومین پاره تنم ، دانیلاست . دختر رنه ، تنها برادر زاده ام . دوست دارم بچه هایم مثل او باشند . برای پدر شدن هیجان زده ام . همیشه بچه ها را دوست داشته ام . او اولین بچه خانواده ما و اولین نوه والدینم است . همان طور که قبلا گفتم ، همیشه حس می کنم که اولی با بقیه فرق دارد . هر بار او را می بینم که این اتفاق زیاد هم می افتد چرا که یا او به مادرید می آید یا من به سویا می روم ، برای بچه درا شدن خیلی هیجان زده می شوم . در حقیقت درست مثل بچه خودم است . گل در دانمارک با تیم ملی را به او تقدیم کردم ، هر چند که در آن زمان هنوز متولد نشده بود . او بچه زیبا و فوق العاده ایست . در خانواده مان ، همه شیفته او هستند . در طول یوروی قبلی ، وقتی می دیدم که هم تیمی هایم جام را با بچه هایشان در زمین پس از فینال تقسیم می کردند ، حسودی ام می شد . اما باز هم دانیلا را داشتم .
او به من می گوید :"تیتی " (عمو) و من به او می گویم " جیگر" یا " دانیلای من " . او با مادرش در سویا زندگی می کند و اغلب به برنابئو می آید .

مادر بزرگم ، ره یس
مادر بزرگ مادری من در کاماس زندگی می کرد و به شدت به ما نزدیک بود . آنها در مرکز شهر زندگی می کردند ، نزدیک زمین فوتبال در حالی که ما در محله ای به نام آتالایا زندگی می کردیم . زمانم را بیشتر با آنها می گذراندم تا پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری ام . من هرگز مادر بزرگ دیگرم ، ننا را ملاقات نکردم چرا که پیش از متولد شدنم فوت شده بود . پدر بزرگ دیگرم پپین نیز وقتی 14 ساله بودم از پیش ما رفت .
هر روز ، توققی هم در خانه مادر بزرگم داشتیم . وقتی در کاماس بازی می کردم ، از زمین تمرین تا خانه شان می دویدم و بعد ها این کار را در زمان بازگشت به خانه از شهرک ورزشی وسیا انجام می دادم . همیشه توقفی داشتم تا پدر بزرگ و مادر بزرگم را ببینم . یکشنبه ها برای غذا خوردن به خانه آنها می رفتیم و افرادی از خانواده که در آلکالا گوادایرا زندگی می کردند هم می آمدند .

http://s1.picofile.com/file/7605107525/libro14.jpg


مادر بزرگم ، ره یس فوتبال را خیلی دوست داشت . راستش نوه اش را هم خیلی دوست داشت . بازیهای من را در تلویزیون می دید و حتی گاهی به پیزخوان می آمد . وقتی که لگد می خوردم ، مرا سرزنش می کرد .:"چرا اجازه می دهی تو را بزنند ؟ قلم پایشان را می شکنم !" پدر بزرگم خوان هم فوتبال و گاوبازی را دوست داشت . در کاماس تب گاوبازی وجود دارد و به همین خاطر کورو رومرو و پاکو کامینو از آن خطه رشد کردند . به هر صورت او بلیط های سالانه بازیهای سویا را می خرید . در ابتدا نور چشمی مادر بزرگم ، رنه بود اما وقتی من بزرگ تر شدم ، محبوب او شدم . به من می گفت :" قند عسلم چطور است ؟ بلوند خودم چطور است ؟ عزیز دلم چطور است ؟" این گونه مرا صدا می کرد .
یک روز در خانه اش بودیم و به او گفتم که می خواهم با اولین دستمزدم ، حمامش را بازسازی کنم . حمامی که داشت ، خیلی قدیمی و کوچک بود بیشتر شبیه حمام اسباب بازی بود . این حتی خطرناک تر هم بود چرا که یک پله دم در ورودی آن وجود داشت . من سر حرفم ماندم . روزی که پول دستم آمد و می خواستم به او بدهم ، از من پرسید که چرا آشپزخانه اش را هم تغییر نمی دهم . این کار را هم کردم . چند ماه بعدش از من یک اتاق ناهار خوری جدید خواست و کاری که کردم این بود که خانه نزدیک همان جا برایش خریدم که خیلی مدرن تر و راحت تر بود . این راهکار بهتری بود تا این که خانه قدیمی را اتاق به اتاق بازسازی کنیم . خاله هایم هنوز همان جا زندگی می کنند .
او از این که یک نوه فوتبالی دارد لذت می برد . همیشه با پدر بزرگم برای دیدن بازیهای فوتبال می رفت . او روز 9 ژولای 2011 فوت شد . من باید به مجلس عروسی دوستم در سویا می رفتم و روز 11 ام به همراه تیم به لس آنجلس می رفتم . گریه خوبی داشتم . کریسمس قبلش ، خیلی مریض شده بود . ما در خانه دهات بودیم و باید آمبولانس برایش خبر می کردیم . او بیماری آلزایمر داشت و امیدوارم شش ماه آخر زندگی او نصیب هیچ کس نشود . برایم ناراحت کننده بود که ببینم چطور شرایطش بد و بدتر می شود . خیلی سخت بود . در چنین شرایطی شاید بهترین راه ، سریع ترین راه باشد که بتواند که از غذاب کشیدن هر کسی جلوگیری کند . وقتی که فوت شد ، داشتم چرت بعد از ظهرم را می زدم . با صدای گریه خواهرم بیدار شدم . مادرم و من ، لباس صورتی محبوب مادر بزرگم را به او پوشاندیم (صورتی رنگ محبوب خودم هم هست) و او را در تابوت گذاشتیم . او در آرامگاه والدین پدری من به خاک سپرده شد .

http://s2.picofile.com/file/7605108060/sergiolibro01.jpg


من همیشه او را به عنوان زنی دوست داشتنی که همیشه مرا به رقص می آورد ، حتی در زمانی که به علت مشکلات زانو به سختی می توانست حرکت کند ، به یاد می آورم . وقتی که سرطانش تشخیص داده شد قرار بود که شش ماه زندگی کند اما 20 سال بیشتر زنده ماند . خوشحالم که او را شاد نگه داشتم و توانست که در لحظات بزرگ من سهیم باشد . حیف که مراسم ازدواج خواهرم را از دست داد . این دو هم روابط بسیار خاصی با هم داشتند .
حالا تمامی گلهایم را با نگاه کردن به ابرها به او تقدیم می کنم . پیش از این ، گلهایم را به پپین و ننا تقدیم می کردم .

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش امدید
آرشيو مطالب
امکانات وب
ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 159
بازدید ماه : 1389
بازدید کل : 133093
تعداد مطالب : 375
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1